هما

اینجا یواشکی می‌نویسم

بایگانی

۱۳ مطلب در آذر ۱۴۰۳ ثبت شده است

آخرین روز پاییزی است. شهر ما نه برگ‌های درختانش زرد شده، نه برف می‌بارد؛ و نه اینکه جز گرد و غبار چیز دیگری از آسمان برایمان نازل شده است. فی‌الحال هوای پای کوه سرد است و دلم لک زده برای یک‌هفته آسمان ابری و باران. که تمام دلتنگی هایم را بروبد و بشوید با خودش ببرد توی زمین. خواهرکم بعد از چند روز برگشت خانه‌ی دیگرمان و احساس می‌کنم خیلی تنها شده‌ام. ۱۶:۳۱ 


مهمان‌های مامان هم بالاخره آمدند و رفتند. خدا یارشان باشد ولی حتی به صورت پسر هم نگاه نکردم. ای کاش بالاخره کسی توی زندگی‌ام پیدا بشود که بگویم خودش است و با دیدن حس خوب پیدا کنم. ۲۰:۱۲

صبحِ سردی است و دل کندن از پتو و دگرِ متعلقات خوابیدن سخت؛ دارم به این سوال فکر می‌کنم، ( اگر اهل کتاب خواندن نباشد، چه؟) یا شایدم بهتر است آرزو کنم که ( ای کاش اهل مطالعه و کتاب‌باز قهاری باشد!) بهر حال همان‌طور که بهترین سرگرمی من کتاب‌ها هستند، بهتر است در این زمینه هم، هم‌کفو یکدیگر باشیم. 
ساعت از نیمه شب گذشته لیکن خوابم نمی‌برد، من باب همین آمده‌ام چند خط راجع‌به چیزهایی که به ذهنم می‌رسند بنویسم تا چشم‌هایم بسوزند و خوابم ببرد.
راستش دیگر علاقه‌ی وافری که به دنیای مجازی داشتم تمام شده است و دلم عمیقا یک زندگی واقعی و قابل لمس خواسته. بهرحال این چیزها همه‌اش به این سوال که (آدم در زندگی‌اش دنبال چی است!!) بر می‌گردد.

در این بین خوب است یک نامه هم به مرد مجهول زندگی‌ام بنویسم! البته نمی‌دانم چه بگویم! بهرحال عمری از من گذشته! تجارب فراوانی بدست آورده‌ام و دیگر آن دخترک آفتاب و مهتاب ندیده‌ای که وبلاگش پر از اراجیف و تخیلات بود، نیستم. در شغل‌های متعددی مشغول شدم که هدف همه‌شان فقط رسیدن به یک چیز بوده! آن ‌هم کسب تجربه و در آوردن پول برای شغل شریف و محبوبم، خیاطی؛ در همه احوال خدا خدا می‌کردم و از بخت بلندم خدا یارم بود. اوهوم! تنها خوشبختی آدم بنظرم این است که نگاه خدا شامل حالش باشد‌. 

هاه_
نامه‌ای که نوشته نشد، لیکن از خدا بخاطر همه چیز ممنونم. بامداد ۲۹ آذر

توی این سه ماهی که برگشتم شهرم فهمیدم زندگی کردن کنار پدر و مادر خیلی می‌چربد به دور بودن ازشان و خر حمالی برای چس تومن پول آن هم من باب ترقی صاحبان کار؛

یحتمل شاید توی زندگی قبلی ام یک دلقک ماهی بوده‌ام؛ بی‌پروا و جسور، سخت‌جان و محتاط! البته شرایط و محیط موجبات این خصایص در من شده‌اند.

اگر خیال‌پردازی و چرند بافی را صخره های مرجانی و شقایق دریایی را هم نوشتنِ افکارم در نظر بگیریم، می‌توانم بگویم مشکلات و مصائبی که در بوجود آمدنشان اندک دخالتی هم نداشته‌ام، کوسه و دشمنانم هستند. 

حتم به یقین دلقک ماهی بوده‌ام. برای فرار از این مشکلات به سمت نوشتن چند پاراگراف چرند و خیال پردازی میروم و خودم را قایم میکنم. هاه، یحتمل کلام کسالت بار شد.

مثلاً یک بغلِ گله گشاد مردانه بدون دغدغه مال من بود که می‌توانستم از شر تمام غصه های دنیا به آنجا پناه ببرم. زندگی بدونِ ابراز محبت واقعا بی محتوا و آشغال است. 

از صبح، بعد از نماز، دلتنگی و نگرانی عجیبی ته دلم احساس می‌کردم. دلم می‌خواست گریه کنم ولی نمی‌توانستم. تا اینکه بعد از اتفاق امروز ظهر قلبم غلیظ شد و دیگر این بار را نتوانستم تحمل کنم. گذاشتم فرهمند آیة الکرسی بخواند، قلبم رقیق بشود، گریه کردم، هر چند خیلی کم ولی به نسبت صبح حالم بهتر است. کاشکی این دنیا و متعلقاتش را می‌توانستم برای اهلش بگذارم و بروم پیش خدا. ای کاش. از این دنیا دلم گرفته خیلی هوس سفر دارم. ۱۷ آذر ساعت ۱۲:۲۷ ظهر به وقت نماز

کلا در وضع خوبی نیستم. انگار چیزی درونم می‌جوشد و عصبی‌ام می‌کند. همه‌ی فکر و ذهنم مشغول کاری است که قول داده بودم امروز عصر انجام بدهم، ولی حالا بواسطه قرار ملاقاتی که حتی هنوز مشخص نیست اتفاق بیافتد، دارد خراب می‌شود. قراری که بار اول ملغی شده بود و بدجور توی ذوقم خورد. از بدقولی خیلی بدم می‌آید و همین مرا آزار می‌دهد.


(اگر عصری قرار برگزار نشود از نظرم امکانِ این آشنایی کاملا منحل‌شده است. تمام./ )

۱۷ آذر ساعت ۱۱:۲۳


من و مادر بلیطمان را گرفتیم و رفتیم توی نمازخانه، پنج ساعت منتظر شدیم تا آسمان آرام بگیرد و گرد و خاک فرو بنشیند و هواپیماهایمان بیاید، ما را بار بزند و بیاوردمان تهران. البته که بعد از ۹ ساعت دوندگی و انتظار با سر درد شدید و چشم‌های از خواب‌آلوده و خسته رسیدیم. اما خب از آنجایی که مصائب زندگی درس‌های زیادی به ما داده است، خم به ابرو نیاوردیم و با تاخیر بسیار، خودمان را به مطب رساندیم. در کل روز پر از خستگی و ملال‌آوری بود. بهرحال گذشت و حال باید بخوابم تا برای گشت و گذار فردا حال داشته باشم. ۱۲ آذر ۱۴۰۳
سرم درد می‌کند، بدجور خوابم می آید ولی آمده ام کمی بنویسم و تزکیه روح کنم بعد بگذارم خواب دربربایدم. امشب با خودم به این نتیجه رسیدم که شاید یک مرد کتابخوان و فهیم یحتمل بتواند مرا بفهمد و به همسری برگزیند. نمی‌دانم! بهرحال امیدوارم این صبوری ها نتیجه بدهد، که فی الواقع همینطور هم میشود. البته من یاد گرفته ام چطوری در تنهایی ام خرم باشم و تنعم بکنم. مثلاً بی فوت وقت کتاب میخوانم، نمی‌دانم! بالاخره این بی‌هدفی و میل به آینده ی نامعلوم هم تمام میشود. نمی‌دانم. سرم درد میکند دارم هذیان میگویم. احساس میکنم جلسه آشنایی که بهم خورد حتما حکمتی داشته ولی مادر بنا دارد برگزار بشود. امیدوارم حال مادرِ پسرِ مورد بحث بهبود یابد و عالی بشود و سایه اش برای فرزندانش مستدام باشد الهی. 
گوشی ای که نه ماه از خریدنش گذشته امشب زهوارش به واسطه تعمیر توسط تعمیرکار موبایل در رفت و خب همچنان یحتمل نیاز به تعمیر دارد. پووووف واقعا به همین پولی که بابتش پرداختم برای خرید نیاز داشتم. هاااااعییییی. ۱۲ آذر ساعت ۰۰:۲۶

مثلا یک شانه‌ی مردانه، که هر وقت هوا پس بود، بروم تویش قایم بشوم. یک وقتهایی پیش می‌آید که معمول‌ترین و پیش پا افتاده‌ترین نیاز تبدیل به آرزو می‌شود.

دارم سیوچهار سالگی را هم پشت سر می‌گذارم! خیلی استرس دارم! همچنان تکلیف شغلم معلوم نیست. هر روز با دلشوره بیدار می‌شوم و شب با غصه میخوابم. خانواده خوبی دارم ولی فقط خدا می‌فهمد که آدمِ تنها زندگی اش پر از تنگناست. ۱۰ آذر ۱۴۰۳ ۲۳:۴۳