هما

اینجا یواشکی می‌نویسم

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی

۹ مطلب در آذر ۱۴۰۳ ثبت شده است

یحتمل شاید توی زندگی قبلی ام یک دلقک ماهی بوده‌ام؛ بی‌پروا و جسور، سخت‌جان و محتاط! البته شرایط و محیط موجبات این خصایص در من شده‌اند.

اگر خیال‌پردازی و چرند بافی را صخره های مرجانی و شقایق دریایی را هم نوشتنِ افکارم در نظر بگیریم، می‌توانم بگویم مشکلات و مصائبی که در بوجود آمدنشان اندک دخالتی هم نداشته‌ام، کوسه و دشمنانم هستند. 

حتم به یقین دلقک ماهی بوده‌ام. برای فرار از این مشکلات به سمت نوشتن چند پاراگراف چرند و خیال پردازی میروم و خودم را قایم میکنم. هاه، یحتمل کلام کسالت بار شد.

مثلاً یک بغلِ گله گشاد مردانه بدون دغدغه مال من بود که می‌توانستم از شر تمام غصه های دنیا به آنجا پناه ببرم. زندگی بدونِ ابراز محبت واقعا بی محتوا و آشغال است. 

از صبح، بعد از نماز، دلتنگی و نگرانی عجیبی ته دلم احساس می‌کردم. دلم می‌خواست گریه کنم ولی نمی‌توانستم. تا اینکه بعد از اتفاق امروز ظهر قلبم غلیظ شد و دیگر این بار را نتوانستم تحمل کنم. گذاشتم فرهمند آیة الکرسی بخواند، قلبم رقیق بشود، گریه کردم، هر چند خیلی کم ولی به نسبت صبح حالم بهتر است. کاشکی این دنیا و متعلقاتش را می‌توانستم برای اهلش بگذارم و بروم پیش خدا. ای کاش. از این دنیا دلم گرفته خیلی هوس سفر دارم. ۱۷ آذر ساعت ۱۲:۲۷ ظهر به وقت نماز

کلا در وضع خوبی نیستم. انگار چیزی درونم می‌جوشد و عصبی‌ام می‌کند. همه‌ی فکر و ذهنم مشغول کاری است که قول داده بودم امروز عصر انجام بدهم، ولی حالا بواسطه قرار ملاقاتی که حتی هنوز مشخص نیست اتفاق بیافتد، دارد خراب می‌شود. قراری که بار اول ملغی شده بود و بدجور توی ذوقم خورد. از بدقولی خیلی بدم می‌آید و همین مرا آزار می‌دهد.


(اگر عصری قرار برگزار نشود از نظرم امکانِ این آشنایی کاملا منحل‌شده است. تمام./ )

۱۷ آذر ساعت ۱۱:۲۳


من و مادر بلیطمان را گرفتیم و رفتیم توی نمازخانه، پنج ساعت منتظر شدیم تا آسمان آرام بگیرد و گرد و خاک فرو بنشیند و هواپیماهایمان بیاید، ما را بار بزند و بیاوردمان تهران. البته که بعد از ۹ ساعت دوندگی و انتظار با سر درد شدید و چشم‌های از خواب‌آلوده و خسته رسیدیم. اما خب از آنجایی که مصائب زندگی درس‌های زیادی به ما داده است، خم به ابرو نیاوردیم و با تاخیر بسیار، خودمان را به مطب رساندیم. در کل روز پر از خستگی و ملال‌آوری بود. بهرحال گذشت و حال باید بخوابم تا برای گشت و گذار فردا حال داشته باشم. ۱۲ آذر ۱۴۰۳
سرم درد می‌کند، بدجور خوابم می آید ولی آمده ام کمی بنویسم و تزکیه روح کنم بعد بگذارم خواب دربربایدم. امشب با خودم به این نتیجه رسیدم که شاید یک مرد کتابخوان و فهیم یحتمل بتواند مرا بفهمد و به همسری برگزیند. نمی‌دانم! بهرحال امیدوارم این صبوری ها نتیجه بدهد، که فی الواقع همینطور هم میشود. البته من یاد گرفته ام چطوری در تنهایی ام خرم باشم و تنعم بکنم. مثلاً بی فوت وقت کتاب میخوانم، نمی‌دانم! بالاخره این بی‌هدفی و میل به آینده ی نامعلوم هم تمام میشود. نمی‌دانم. سرم درد میکند دارم هذیان میگویم. احساس میکنم جلسه آشنایی که بهم خورد حتما حکمتی داشته ولی مادر بنا دارد برگزار بشود. امیدوارم حال مادرِ پسرِ مورد بحث بهبود یابد و عالی بشود و سایه اش برای فرزندانش مستدام باشد الهی. 
گوشی ای که نه ماه از خریدنش گذشته امشب زهوارش به واسطه تعمیر توسط تعمیرکار موبایل در رفت و خب همچنان یحتمل نیاز به تعمیر دارد. پووووف واقعا به همین پولی که بابتش پرداختم برای خرید نیاز داشتم. هاااااعییییی. ۱۲ آذر ساعت ۰۰:۲۶

مثلا یک شانه‌ی مردانه، که هر وقت هوا پس بود، بروم تویش قایم بشوم. یک وقتهایی پیش می‌آید که معمول‌ترین و پیش پا افتاده‌ترین نیاز تبدیل به آرزو می‌شود.

دارم سیوچهار سالگی را هم پشت سر می‌گذارم! خیلی استرس دارم! همچنان تکلیف شغلم معلوم نیست. هر روز با دلشوره بیدار می‌شوم و شب با غصه میخوابم. خانواده خوبی دارم ولی فقط خدا می‌فهمد که آدمِ تنها زندگی اش پر از تنگناست. ۱۰ آذر ۱۴۰۳ ۲۳:۴۳

دلم می‌خواد بنویسم، تند و بی‌وقفه! به اندازه تمام اتفاقاتی که بعد از گذشت این‌همه سال که از وبلاگ‌نویسی دور بودم. گاهی خاطرات مثل یه رشته نوار سرگردان توی صفحه‌ی ذهنم می‌چرخن و دوست دارم بنویسمشون. وقتی کسی نداشته باشی که وقتی حرفهات رو شنید بغلت کنه تا آروم بشی، نقش نوشتن پررنگ میشه‌. ۱۰ آذر ۱۴۰۳ ساعت ۲۳:۳۶
روز عجیبی را از سر گذراندم. جلسه‌ی آشنایی هم که قرار بود عصر برگزار شود، ملغی شد. یحتمل دعایی که صبح و ظهر موقع نماز از خدا خواستم روا شد. ولی ای‌کاش من هم یک ستاره‌ی بخت در آسمانم داشتم و می‌توانستم کامم را با ساختن یک زندگی مستقل شیرین کنم! نمی‌دانم! شاید قرار است یکه بمانم. حالا که خوب یاد گرفته‌ام چطوری یکه بمانم و صبوری کنم. غصه بخورم و به هیچکی چیزی نگویم. توی خلوتم گریه کنم و توی جمع شاد و خوشحال باشم. هاه_ دقیقا همین استقامت است که خدا خواسته یکه بمانم. ولی خیلی سخت است. با این حال به خودم قول داده‌ام دوام بیاورم.
امروز اگرچه ته دلم می‌خواستم و کنجکاو بودم، ولی از طرفی دعا کرده بودم اگر قسمتم نیست حتی نبینمش چون قلبم می‌شکند. خدا دوستم دارد که نخواست قلبم بشکند. 
۱۰ آذر ۱۴۰۳ _ ۲۲:۳۰

بعد از کلی این شاخه و آن شاخه پریدن برای پیدا کردن مکانی ثابت برای ثبت نوشته‌هایم، آمدم اینجا! بله! بهتر است مثل سابق که اینجا قلم‌بافی می‌کردم ، بمانم و حتی در مواردی که دست‌خوش تغییرات روحی و روانی میشوم، لااقل کاری به نوشته‌های بی‌پناهم نداشته باشم، لااقل؛


من حیث المجموع از استرس حالت تهوع شدیدی دارم. از آنجا که عصر قرار است پسری که تا بحال یکبار هم ندیده‌امش با مادرش بیایند که آشنا بشویم تا شاید بخت دو جوان گشوده شود. البته ته دلم بخاطر شرایط زندگی ام که هیچ موقع انگار برای ازدواج مساعد نمی‌شود شور می‌زند. نمی‌دانم! حس میکنم قرار است دلم بشکند. برای همین برگشته‌ام اینجا تا بنویسم. چون نوشتن حالم را سرجایش می‌آورد و آرامم می‌کند.


آه_ راستی خوابی که دیشب دیدم الان یادم آمد:

خواب دیدم مادر شده ام و روی تخت توی بیمارستان دراز کشیده ام و پدر فرزندِ دلبندم هم کنارم ایستاده و با شوق به سینه ای که توی دهن کودکمان است نگاه می‌کند و هر دو خوشحالیم. :) ذهنِ خلاقم حتی توی خواب اسباب مفرح ذاتم را فراهم می‌کند قربان احمق بودنش شوم.

۱۰ تیر ۱۴۰۳