من و مادر بلیطمان را گرفتیم و رفتیم توی نمازخانه، پنج ساعت منتظر شدیم تا آسمان آرام بگیرد و گرد و خاک فرو بنشیند و هواپیماهایمان بیاید، ما را بار بزند و بیاوردمان تهران. البته که بعد از ۹ ساعت دوندگی و انتظار با سر درد شدید و چشمهای از خوابآلوده و خسته رسیدیم. اما خب از آنجایی که مصائب زندگی درسهای زیادی به ما داده است، خم به ابرو نیاوردیم و با تاخیر بسیار، خودمان را به مطب رساندیم. در کل روز پر از خستگی و ملالآوری بود. بهرحال گذشت و حال باید بخوابم تا برای گشت و گذار فردا حال داشته باشم. ۱۲ آذر ۱۴۰۳