هما

اینجا یواشکی می‌نویسم

بایگانی

آخرین روز پاییزی است. شهر ما نه برگ‌های درختانش زرد شده، نه برف می‌بارد؛ و نه اینکه جز گرد و غبار چیز دیگری از آسمان برایمان نازل شده است. فی‌الحال هوای پای کوه سرد است و دلم لک زده برای یک‌هفته آسمان ابری و باران. که تمام دلتنگی هایم را بروبد و بشوید با خودش ببرد توی زمین. خواهرکم بعد از چند روز برگشت خانه‌ی دیگرمان و احساس می‌کنم خیلی تنها شده‌ام. ۱۶:۳۱ 


مهمان‌های مامان هم بالاخره آمدند و رفتند. خدا یارشان باشد ولی حتی به صورت پسر هم نگاه نکردم. ای کاش بالاخره کسی توی زندگی‌ام پیدا بشود که بگویم خودش است و با دیدن حس خوب پیدا کنم. ۲۰:۱۲