سرم درد میکند، بدجور خوابم می آید ولی آمده ام کمی بنویسم و تزکیه روح کنم بعد بگذارم خواب دربربایدم. امشب با خودم به این نتیجه رسیدم که شاید یک مرد کتابخوان و فهیم یحتمل بتواند مرا بفهمد و به همسری برگزیند. نمیدانم! بهرحال امیدوارم این صبوری ها نتیجه بدهد، که فی الواقع همینطور هم میشود. البته من یاد گرفته ام چطوری در تنهایی ام خرم باشم و تنعم بکنم. مثلاً بی فوت وقت کتاب میخوانم، نمیدانم! بالاخره این بیهدفی و میل به آینده ی نامعلوم هم تمام میشود. نمیدانم. سرم درد میکند دارم هذیان میگویم. احساس میکنم جلسه آشنایی که بهم خورد حتما حکمتی داشته ولی مادر بنا دارد برگزار بشود. امیدوارم حال مادرِ پسرِ مورد بحث بهبود یابد و عالی بشود و سایه اش برای فرزندانش مستدام باشد الهی.
گوشی ای که نه ماه از خریدنش گذشته امشب زهوارش به واسطه تعمیر توسط تعمیرکار موبایل در رفت و خب همچنان یحتمل نیاز به تعمیر دارد. پووووف واقعا به همین پولی که بابتش پرداختم برای خرید نیاز داشتم. هاااااعییییی. ۱۲ آذر ساعت ۰۰:۲۶