هما

اینجا یواشکی می‌نویسم

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی

مثلا یک شانه‌ی مردانه، که هر وقت هوا پس بود، بروم تویش قایم بشوم. یک وقتهایی پیش می‌آید که معمول‌ترین و پیش پا افتاده‌ترین نیاز تبدیل به آرزو می‌شود.

دارم سیوچهار سالگی را هم پشت سر می‌گذارم! خیلی استرس دارم! همچنان تکلیف شغلم معلوم نیست. هر روز با دلشوره بیدار می‌شوم و شب با غصه میخوابم. خانواده خوبی دارم ولی فقط خدا می‌فهمد که آدمِ تنها زندگی اش پر از تنگناست. ۱۰ آذر ۱۴۰۳ ۲۳:۴۳

دلم می‌خواد بنویسم، تند و بی‌وقفه! به اندازه تمام اتفاقاتی که بعد از گذشت این‌همه سال که از وبلاگ‌نویسی دور بودم. گاهی خاطرات مثل یه رشته نوار سرگردان توی صفحه‌ی ذهنم می‌چرخن و دوست دارم بنویسمشون. وقتی کسی نداشته باشی که وقتی حرفهات رو شنید بغلت کنه تا آروم بشی، نقش نوشتن پررنگ میشه‌. ۱۰ آذر ۱۴۰۳ ساعت ۲۳:۳۶
روز عجیبی را از سر گذراندم. جلسه‌ی آشنایی هم که قرار بود عصر برگزار شود، ملغی شد. یحتمل دعایی که صبح و ظهر موقع نماز از خدا خواستم روا شد. ولی ای‌کاش من هم یک ستاره‌ی بخت در آسمانم داشتم و می‌توانستم کامم را با ساختن یک زندگی مستقل شیرین کنم! نمی‌دانم! شاید قرار است یکه بمانم. حالا که خوب یاد گرفته‌ام چطوری یکه بمانم و صبوری کنم. غصه بخورم و به هیچکی چیزی نگویم. توی خلوتم گریه کنم و توی جمع شاد و خوشحال باشم. هاه_ دقیقا همین استقامت است که خدا خواسته یکه بمانم. ولی خیلی سخت است. با این حال به خودم قول داده‌ام دوام بیاورم.
امروز اگرچه ته دلم می‌خواستم و کنجکاو بودم، ولی از طرفی دعا کرده بودم اگر قسمتم نیست حتی نبینمش چون قلبم می‌شکند. خدا دوستم دارد که نخواست قلبم بشکند. 
۱۰ آذر ۱۴۰۳ _ ۲۲:۳۰

بعد از کلی این شاخه و آن شاخه پریدن برای پیدا کردن مکانی ثابت برای ثبت نوشته‌هایم، آمدم اینجا! بله! بهتر است مثل سابق که اینجا قلم‌بافی می‌کردم ، بمانم و حتی در مواردی که دست‌خوش تغییرات روحی و روانی میشوم، لااقل کاری به نوشته‌های بی‌پناهم نداشته باشم، لااقل؛


من حیث المجموع از استرس حالت تهوع شدیدی دارم. از آنجا که عصر قرار است پسری که تا بحال یکبار هم ندیده‌امش با مادرش بیایند که آشنا بشویم تا شاید بخت دو جوان گشوده شود. البته ته دلم بخاطر شرایط زندگی ام که هیچ موقع انگار برای ازدواج مساعد نمی‌شود شور می‌زند. نمی‌دانم! حس میکنم قرار است دلم بشکند. برای همین برگشته‌ام اینجا تا بنویسم. چون نوشتن حالم را سرجایش می‌آورد و آرامم می‌کند.


آه_ راستی خوابی که دیشب دیدم الان یادم آمد:

خواب دیدم مادر شده ام و روی تخت توی بیمارستان دراز کشیده ام و پدر فرزندِ دلبندم هم کنارم ایستاده و با شوق به سینه ای که توی دهن کودکمان است نگاه می‌کند و هر دو خوشحالیم. :) ذهنِ خلاقم حتی توی خواب اسباب مفرح ذاتم را فراهم می‌کند قربان احمق بودنش شوم.

۱۰ تیر ۱۴۰۳

برای آدمی مثل من که به نوشتن اعتیاد دارم، پاک‌کردن یادداشت‌هایی که برای‌نوشتن‌شان وقت صرف می‌کنم، نوعی شکنجه محسوب می‌شود. من‌باب همین است که همیشه توی شرایط روحیِ نامساعد، دست به خودآزاری روانی می‌زنم و بخش بزرگی از خورده نوشته‌هایم را که اینجا می‌نویسم توی یک‌چشم بر هم زدنی کن‌فیکون می‌کنم‌. خلاصه که دوباره برگشتم که بنویسم. البته با این امید که برای شرایط بحرانی روانی راه‌حل بهتری بیابم.

آدمیزاد را طوری ساخته‌اند که نیاز به محبت و توجهِ ویژه از سوی یک‌نفر دیگر داشته باشد، ترجیحاً با جنسیت مخالف یا در شرایطی کاملاً طبیعی هم‌جنس؛

نوشتن برای مخاطبان هم تا حدودی می‌تواند نقشِ آدمی دیگر را ایفا کند! مثلاً خود من وقتی حس می‌کنم نوشته‌هایم مورد عنایت نگاهِ چند نفرِ عزیز واقع می‌شود، توی پوستم نمی‌گنجم و از فرط خوشی شاید روده‌درازی هم بکنم. بگذریم! 

فی‌الواقع این‌همه آسمان ریسمان بافتم تا بگویم برای هزارمین بار برگشتم تا قلم‌بافی و چرندسرایی بکنم؛ روزتان نیک. ۱۷ آذر ۱۴۰۲ ساعت ۰۰:۱۵
سلام علیک و در جواب علیکم سلام و رحمه‌الله و برکاته! حس نوشتن ندارم ولی از فاصله‌های دور برگشته‌ام به روالِ نوشتن. :)

من کی ام؟
خودم هم نمی‌دانم! یحتمل دختری هستم در آستانه‌ی پذیرش تمام واقعیاتی که اطرافش رخ می‌دهند. دیگر از چرندبافی و خیال پردازی های دخترانه خبری نیست. البته دروغ چرا!!! گاهی آدمیزاد نیاز دارد دلش را با فریفتن خودش به چیزهایی که دلش می‌خواست داشته باشد ولی ندارد، خوش کند. 
مثلا تنهایی چیزی است که آنرا قبول کرده ام اما گاهی ذهنم شیطنت می‌کند و برای تفریح و شادی خودش هم که شده دستی بر چرندبافی می‌کشد و به خیالات شیرین می‌پردازد. مثلا تصور می‌کند مردی عاشقانه به من می‌اندیشد و حتی شبها از نداشتنم بی‌تابی می‌کند و دلش پر می‌کشد برای لااقل یکبار بوسیدن دستم. یا مثلا گاهی مادر می‌شوم. ۱۷ آذر ۱۴۰۲