بعد از کلی این شاخه و آن شاخه پریدن برای پیدا کردن مکانی ثابت برای ثبت نوشتههایم، آمدم اینجا! بله! بهتر است مثل سابق که اینجا قلمبافی میکردم ، بمانم و حتی در مواردی که دستخوش تغییرات روحی و روانی میشوم، لااقل کاری به نوشتههای بیپناهم نداشته باشم، لااقل؛
من حیث المجموع از استرس حالت تهوع شدیدی دارم. از آنجا که عصر قرار است پسری که تا بحال یکبار هم ندیدهامش با مادرش بیایند که آشنا بشویم تا شاید بخت دو جوان گشوده شود. البته ته دلم بخاطر شرایط زندگی ام که هیچ موقع انگار برای ازدواج مساعد نمیشود شور میزند. نمیدانم! حس میکنم قرار است دلم بشکند. برای همین برگشتهام اینجا تا بنویسم. چون نوشتن حالم را سرجایش میآورد و آرامم میکند.
آه_ راستی خوابی که دیشب دیدم الان یادم آمد:
خواب دیدم مادر شده ام و روی تخت توی بیمارستان دراز کشیده ام و پدر فرزندِ دلبندم هم کنارم ایستاده و با شوق به سینه ای که توی دهن کودکمان است نگاه میکند و هر دو خوشحالیم. :) ذهنِ خلاقم حتی توی خواب اسباب مفرح ذاتم را فراهم میکند قربان احمق بودنش شوم.
۱۰ تیر ۱۴۰۳