هویج

اولین ماه سال تحصیلی گذشت. با دانش آموزا و همکارا آشنا شدم. یبارم برنامه کلاسیمو تغییر دادنو اذیت شدم. حقوقمو سیوم ریختن حساب مثلن حسابی حال دادن. بهرحال مهر تموم شد. فردا به دانش آموزای هفتمم گفتم وسایل دوخت گل سر بیارن امیدوارم یه چند نفری بیارن الکی بیکار نشینیم. جلسه قبلی که درسشون درباره یه موضوع چرت بود فهمیدم خیلی مظلومن و حواسمو باید بیشتر جمع کنم که چی بهشون یاد میدم آخه یسری چیزایی که توی کتاب درسی هست واقعن چرتوپرت محضه و خود معلم باید بفهمه درس نده. بگذریم. 

از بازار رفتن واقعا متنفرم. نه فقط چون از نگاه آدما بدم میاد. یا نه بخاطر اینکه از کارهام عقب میوفتم. بیشتر برا اینکه بازار جیبمو خالی میکنه. بخصوص حالا که شوهر کردمو دارم تمرین میکنم به حساب پس اندازم دست نزنم. امشب هم وقتی قرار گذاشتم با خاهر برم بازار که تنهایی نباشه. یجورایی شب موفقیت آمیز حساب میشه. چون فقط دو قلم وسایل ضروری خریدم. البته جیب خالی همینه، جوریه که نمیشه بهش دست برد زد.
آخر شب سوم آبان 1404

دراز کشیدم رو مبل، به این فکر میکنم که ایکاش ذهن ما زنها مثل مردها بود. همونقد بیخیال و رها. مثلا بعد ده ساعت پیام میذاره: سلام عزیزم خوبی؟ همون لحظه آتیشی میشم ولی چون صبورم با ملایمت جوابشو میدم، انگار نه انگار ده ساعته منتظرشم.

از شنبه باید برم سر کلاس! هنوز نمیدونم دانش‌آموزا چطوری‌ان! امیدوارم آروم و حرف گوش کن باشن. میدونم یه خیالِ خامه ولی خب چه کنم. امید دل آدمو زنده نگه می‌داره. :)

سلام پاییز جان. 

عصر دوم مهر ۱۴۰۴ 

سه‌شنبه ها سینما نیم‌بهاست برای همین با برادر و عروس و خواهرم رفتیم تماشای پیر پسر! بر خلاف بقیه‌ی فیلم‌های لیلا حاتمی، نقشش کم بود ولی خب طبق معمول محتوای فیلم حول محور خودش میگشت.

آخراشم فقط چشمامو بسته بودم که صحنه هاشو نبینم. براهنی داستانش رو خیلی خشن و چکشی از برادران کارامازوف برگرفته بود. هفته دیگه احتمالا برم فیلم زن و بچه رو ببینم، البته اگه تا اون موقع هنوز روی پرده باشه!

راستی! برادران کارامازوف رو خوندین؟ توی این فیلم بهترین ترجمه ش رو گفته بود ولی من قبول نداشتم؛ بنظرم ترجمه احد علیقلیان خیلی بهتره. البته خودم ترجمه شهدی رو خوندم که خوب بود. حتی شرق بهشتِ اشتاین بک رو هم با ترجمه شهدی خوندم. که البته دوستم میگفت ترجمه بهرام مقدادی خیلی بهتره.

بغض گنده‌ای که دیروز دچارش شدم،  امروزم همراهم بود. بهرحال آخر شب مامان منو نشوند کنار خودش باهام حرف زد. بغضه ترکید. وزنه ای که روو قلبم سنگینی میکردو برداشت. همون موقع هم مستر پیام داد. 

آدم تابلویی ام. هر چی تووی دلم باشه و نباشه زود لو میره. باز خوبه خداروشکر بغضه تموم شد.

اولین کاری که برای آدم شدن باید بکنم، کمتر حرف زدنه! یا اصلن حرف نزدنه! یوقتا خودمم بعد از اینکه با مستر خیلی حرف زدم حالم خراب میشه! تنها راه حلشم اینه که وقتی با مستر میرم بیرون یا تلفنی باهاش حرف میزنم، سکوت کنم! فرصت بدم اونم به حرف بیاد. تهش اینه که حرفامو ببرم پیش رفیقام بهرحال هرچقد پیششون چرت بگم از چشمشون نمیوفتم.

از امروز تمرینمو شروع میکنم! خدا کنه آدم شم.

هفته دیگه گاوم زاییده! اینقد الکلی دور خودم چرخیدم. جزوه ها و برنامه‌ریزیامو واسه مدرسه آماده نکردم. فردا هر جور شده باید طرح درسامو کامل کنم و درسامو بخونم. بسم الله.

تا چند دقیقه پیش جدن حالم گرفته بود. از بس فکرای چرت میکردم. همشم بخاطر زبونمه که نمیتونم جلو مستر کنترلش کنم. حقمه! بنظرم آدم از هیچکی نباید توقع داشته باشه. البته بجز خدا که رفیقه همیشگیه، یه جا می‌خوندم نوشته بود، هر چقد توقعت از بقیه کمتر باشه زندگیتم راحتتره. 

کاش وقتی با مستر میرم بیرون کمتر حرف بزنم. چون عادت ندارم پرحرفی کنم ، توی خونه هم خیلی وقت میشه دیگه خیلی حرف نمی‌زنم. کاش جلو مستر اینقد حرف نزنم چون بعدش حس میکنم احمقم.

مثل قدیما دلم میخواد وبلاگ‌نویسی کنم. خیال ببافم، تخیلاتمو پر و بال بدم. 

چون از صبح با مستر حرف نزده بودم، امشب بهش زنگ زدم، باغ بود. آنتنم ضعیف بود و ضعیفتر ازون صدای خودم، حوصله‌ی مستر سر رفت بعد از چند کلمه خداحافظی کردیم. دلتنگی اومد سراغم.

دلم میخواد خیال ببافم؛ ولی دلم گرفته. دوست داشتن بد چیزیه. بخصوص اگه توی سن بالا دچارش بشی! فکر میکردم عقلم درست کار می‌کنه ولی احساس ضعیف بودن میکنم. بخاطر اوضاعم خیلی مراقب بودم دچار احساسات نشم، که شدم. فقط شانس آوردم مستر آدم درست حسابی ایه. 

گاهی حس میکنم از بابتم نگرانی‌هایی داره. حق داره. منم نگرانی‌هایی دارم. حقم دارم. روزا هم مثل برق و باد دارن میگذرن. 

علیکم السلام ورحمة الله و برکاته. اومدم به سیاق گذشته‌ها چیزی بنویسم. شایدم موندگار شدم.

امروز رسماً سیوپنج ساله شدم. دیشب مستر اومد دنبالم، کمی دیر کرد، دلیلشم این بود که توی اوج ترافیک  از مسیر دور میومد. برام یه شاخه رز خریده بود و بهم پول داد. ازش تشکر کردم. کلن من اینطوری ام که عادت دارم از لطف آدما حسابی تشکر کنم. یحتمل شاید چون دوست دارم با خودمم همین رفتار بشه. خیلی وقت نداشتم برای همین زود منو رسوند خونه.

خدا عاقبتمو بخیر کنه.