اولین ماه سال تحصیلی گذشت. با دانش آموزا و همکارا آشنا شدم. یبارم برنامه کلاسیمو تغییر دادنو اذیت شدم. حقوقمو سیوم ریختن حساب مثلن حسابی حال دادن. بهرحال مهر تموم شد. فردا به دانش آموزای هفتمم گفتم وسایل دوخت گل سر بیارن امیدوارم یه چند نفری بیارن الکی بیکار نشینیم. جلسه قبلی که درسشون درباره یه موضوع چرت بود فهمیدم خیلی مظلومن و حواسمو باید بیشتر جمع کنم که چی بهشون یاد میدم آخه یسری چیزایی که توی کتاب درسی هست واقعن چرتوپرت محضه و خود معلم باید بفهمه درس نده. بگذریم.
از بازار رفتن واقعا متنفرم. نه فقط چون از نگاه آدما بدم میاد. یا نه بخاطر اینکه از کارهام عقب میوفتم. بیشتر برا اینکه بازار جیبمو خالی میکنه. بخصوص حالا که شوهر کردمو دارم تمرین میکنم به حساب پس اندازم دست نزنم. امشب هم وقتی قرار گذاشتم با خاهر برم بازار که تنهایی نباشه. یجورایی شب موفقیت آمیز حساب میشه. چون فقط دو قلم وسایل ضروری خریدم. البته جیب خالی همینه، جوریه که نمیشه بهش دست برد زد.
آخر شب سوم آبان 1404