هما

حرف‌های ما هنوز ناتمام…
تا نگاه می‌کنی
وقت رفتن است،
باز هم همان حکایت همیشگی
پیش از آنکه باخبر شوی
لحظه عزیمت تو ناگزیر می‌شود
آی…
ای دریغ و حسرتِ همیشگی
ناگهان
چقدر زود
دیر می‌شود!

نیم ساعت دیگر پنج اردیبهشت می‌شود؛ من‌باب خالی نبودن عریضه آمدم دو خط درباره‌ی آزمون استخدامی آموزش و پرورش بنویسم. این‌که سیل جمعیتی منتظرند دفترچه را توی سایت سنجش بارگذاری کنند تا از بلاتکلیفی در بیایند. البته من‌هم یک قطره از این سیلم که یحتمل نمی‌دانم چکار کنم. مثل کسی که توی ظلمات شبِ بی‌مهتاب دنبال کور سوی نوری می‌گردد. علی‌ایحال دفترچه را هم بارگذاری کنند و منابع مشخص بشود و الخ، این دلِ تنگم از شوریدگی رمقی برایش نمی‌ماند. جداً که با افزایش بی‌رویه سهمیه‌ها شرایط سخت و رقابت ناجوانمردانه می‌شود.
یه مدتیه انگار توی دلم دارن همش رخت چرک میشورن. هی چنگ میزنن، هی چنگ میزنن. تمومی هم ندارن این رختا! دارم ذره ذره به این باور میرسم که از یجایی به بعد پرت شدم ولی حواسم نبوده. ۰۰:۱۱ بامداد شنبه ۱۶ فروردین
در نهایت آدم دقیقا شبیه افکارش می‌شود. مثلا خود من از ۱۰ سالگی شیفته‌ی نویسندگی و صدالبته مفتون دنیای کتاب‌ها هستم پس پر بی‌راه نیست که همیشه حال و هوایم بدین واسطه آرام بشود. 

 دلم می‌خواهد چند خطی بنویسم. مثلا درباره‌ی آرزوهای کوچک و دست‌نیافتنی‌ام. مثلا راجع به یک بغلِ عاشقانه.  بالاخره شما متأهل ها چیزی از این موضوع نمی‌فهمید. نمی‌دانم چطور بگویم اگر یک گوشه‌ی خلوت و یک بغل آرام دارید سخت خوش‌بختید. نمی‌دانم! شاید چون هیچ ذهنیتی ندارم و فقط خیالات برم داشته. بهرحال با خواستگار اخیرم هم نتوانستم ارتباط بگیرم، جدای اینکه اصلا اهل کتاب‌خواندن نبود، حتی نگاهش هم نکردم. امیدوارم عذب‌ها، بتوانند نیمه‌ی رویاهایشان را به آسانی پیدا بکنند.

دوشنبه ۳ دی ساعت ۰۱:۱۱
درست است که همچنان عذب هستم و نمی‌توانم درک کاملی از احوال مامان بودن داشته باشم ولی یک چیزهایی راجع بهش حالی‌ام می‌شود. البته نه بخودی خود بلکه تمام این چیزها را از بدو تولدم از مامانم یاد گرفته ام.  مثلا می‌دانم برای مامان هیچ فرقی نمی‌کند چند ساله باشی، وقتی حالت خراب باشد کنارت می‌ماند و همراهت غصه می‌خورد و درد می‌کشد، حتی شاید بیشتر از خودت.

مثلا همین امروز عصر کلی برنامه ریزی کرده بودیم برویم دندان پزشکی، ولی خب بی‌خبر حالم بد شد و حسابی بالا آوردم. این کرونای لعنتی دست بردار نیست. این مواقع از همیشه بیشتر عاشق خانواده ام می‌شوم. عشق خودشان را بارها ثابت کرده اند. تمامِ این عشق را مدیون مامان‌ هستیم.

الان که دارم این چیزها را می‌نویسم حالم بهتر شده است.

با اینکه دلم مجلدهای "شرح شوق" را میخواهد ولی چون گران است و وسعم در حال حاضر نمیرسد، کتاب شرح دیوان حافظ خطیب رهبر را با تخفیف ۲۰ درصدی از ایران کتاب سفارش دادم. حالا باید منتظر بمانم تا برسد بدستم و تا آن‌موقع حتما بی‌تاب شده‌ام، کتاب خوبی است. کلا این چنین کتاب‌ها، احساس کافی بودن را درونم تقویت می کنند.
۰۰:۲۳ سوم دی ماه
من و مادر بلیطمان را گرفتیم و رفتیم توی نمازخانه، پنج ساعت منتظر شدیم تا آسمان آرام بگیرد و گرد و خاک فرو بنشیند و هواپیماهایمان بیاید، ما را سوار کند و بیاوردمان تهران. البته که بعد از ۹ ساعت دوندگی و انتظار، با سر درد شدید و چشم‌هایی از خواب‌ آلوده و خسته رسیدیم. اما خب از آنجایی که مصائب زندگی درس‌های زیادی به ما داده است، خم به ابرو نیاوردیم و با تاخیر بسیار، خودمان را به مطب رساندیم. در کل روز پر از خستگی و ملال‌آوری بود. بهرحال گذشت و حال باید بخوابم تا برای گشت و گذار فردا حال داشته باشم. ۱۲ آذر ۱۴۰۳