مثل قدیما دلم میخواد وبلاگنویسی کنم. خیال ببافم، تخیلاتمو پر و بال بدم.
چون از صبح با مستر حرف نزده بودم، امشب بهش زنگ زدم، باغ بود. آنتنم ضعیف بود و ضعیفتر ازون صدای خودم، حوصلهی مستر سر رفت بعد از چند کلمه خداحافظی کردیم. دلتنگی اومد سراغم.
دلم میخواد خیال ببافم؛ ولی دلم گرفته. دوست داشتن بد چیزیه. بخصوص اگه توی سن بالا دچارش بشی! فکر میکردم عقلم درست کار میکنه ولی احساس ضعیف بودن میکنم. بخاطر اوضاعم خیلی مراقب بودم دچار احساسات نشم، که شدم. فقط شانس آوردم مستر آدم درست حسابی ایه.
گاهی حس میکنم از بابتم نگرانیهایی داره. حق داره. منم نگرانیهایی دارم. حقم دارم. روزا هم مثل برق و باد دارن میگذرن.
مستر تو باغه چرا
اما درکل وبلاگ نویسی خوبه ،یاد قدیم میندازه ادمو