هما

اینجا یواشکی می‌نویسم

بالاخره مانتو و شلوار دوست خاتون رو دوختم و تمام شد، فردا بسته بندی کنم و بفرستم که برسد به دست صاحبش! البته کاش پولی هم برمیگشت! از اینکه مفتکی کار کنم اصلا خوشم نمیاد. ولی جداً توی این زمینه خیلی در حق خودم کم لطفی میکنم. 
از این حرفها گذشته حتی آدم باید توی همه روابط انسانی اش برای خودش ارزش و مقام قائل بشود تا دیگران هم بدانند باید با او ارزشمند برخورد کنند. 
امشب هم از آن شب‌هاست که افتاده‌ام به خیال بافی! ولی حس می‌کنم برای خیال‌بافی کردن پیر شده ام. اما درونم همچنان قلبی پر حرارت دارد می تپد و برای اینکه کسی بهش محبت بکند انتظار می‌کشد.
هر چقد سعی میکنم درباره عشق و عاشقی چیزی ننویسم نمیشه. بهرحال قسمتی از زندگی همینه که جداً حتی نمیتونم تصور کنم که بتونم تجربه ش کنم. بیخیال.