هما

اینجا یواشکی می‌نویسم

بایگانی
خوابم نمی‌بره. باتری گوشیم ۷ درصده برای همین ادامه‌ی کتاب برادران کارامازوف رو میذارم برای فردا. ولی قبل خواب دوست دارم چیزی بنویسم. مثلا درباره‌ی آرزویی که همیشه دلم می‌خواست واقعی میشد.
آرزویی که به نظرم خیلی دور و محال میاد. واسه منی که خیاطم، فعلا کاسبی درست و حسابی ندارم و واقعا توی دخل و خرجم درمونده شدم.
دلم می‌خواست ازدواج کنم. بعد چند تا بچه بیاریم. بیایم روستا بمونیم و اصلنم برنگردیم مرکز استان. دور بمونیم از مدرنیته و حواشی بیخودی که اکثر مردم درگیرشن.
ولی از اونجایی شرایط جور نشده هیچ وقت و یحتمل نمیشه، صبر باید کنم. یچیزایی که واسه خیلیا مثل آب خوردن اتفاق میوفته، واسه خیلیای دیگه آرزوعه. 
البته میدونم قرار نیست بعد ازدواج معجزه اتفاق بیوفته. ولی خب یکسری احتیاجات اولیه براورده میشه. مهم‌تر ازون شاید بتونم مادر هم بشم و بفهمم زندگی واقعا یعنی چی. خداجون یار صالح لطفا. ۱:۲۴ پنجشنبه ۶ دی