ساعت از نیمهشب گذشته؛ دیگر توی تلگرام چیزی نمینویسم در عوض برگشتهام به روال وبلاگ نویسی در اینجا؛
در نهایت آدم دقیقا شبیه افکارش میشود. مثلا خود من از ۱۰ سالگی شیفتهی نویسندگی و صدالبته مفتون دنیای کتابها هستم پس پر بیراه نیست که همیشه حال و هوایم بدین واسطه آرام بشود.
بخاطر فشار جسمی که عصر از سر گذراندم خیلی خستهام و چیزی به ذهنم نمیرسد اما دلم میخواهد چند خطی بنویسم. مثلا دربارهی آرزوهای کوچک و دستنیافتنیام. مثلا راجع به یک بغلِ عاشقانه. بالاخره شما متأهل ها چیزی از این موضوع نمیفهمید. نمیدانم چطور بگویم اگر یک گوشهی خلوت و یک بغل آرام دارید سخت خوشبختید. نمیدانم! شاید چون هیچ ذهنیتی ندارم و فقط خیالات برم داشته. بهرحال با خواستگار اخیرم هم نتوانستم ارتباط بگیرم، جدای اینکه اصلا اهل کتابخواندن نبود، حتی نگاهش هم نکردم. امیدوارم عذبها، بتوانند نیمهی رویاهایشان را به آسانی پیدا بکنند.
دوشنبه ۳ دی ساعت ۰۱:۱۱