روز عجیبی را از سر گذراندم. جلسهی آشنایی هم که قرار بود عصر برگزار شود، ملغی شد. یحتمل دعایی که صبح و ظهر موقع نماز از خدا خواستم روا شد. ولی ایکاش من هم یک ستارهی بخت در آسمانم داشتم و میتوانستم کامم را با ساختن یک زندگی مستقل شیرین کنم! نمیدانم! شاید قرار است یکه بمانم. حالا که خوب یاد گرفتهام چطوری یکه بمانم و صبوری کنم. غصه بخورم و به هیچکی چیزی نگویم. توی خلوتم گریه کنم و توی جمع شاد و خوشحال باشم. هاه_ دقیقا همین استقامت است که خدا خواسته یکه بمانم. ولی خیلی سخت است. با این حال به خودم قول دادهام دوام بیاورم.
امروز اگرچه ته دلم میخواستم و کنجکاو بودم، ولی از طرفی دعا کرده بودم اگر قسمتم نیست حتی نبینمش چون قلبم میشکند. خدا دوستم دارد که نخواست قلبم بشکند.
۱۰ آذر ۱۴۰۳ _ ۲۲:۳۰