هما

اینجا یواشکی می‌نویسم

بایگانی
چند وقت پیش خواهرم پارچه‌ی دوستش رو با یه لباس که اندازشه، آورد. امروز زنگ زد دوستش ۱۷ دی مهمونی داره. حالا منم باید بشینم تا قبل از مسافرتم براش بدوزم، یعنی تا فردااااا. هر دو سه ساعت یک‌بار هم زنگ می‌زنه چکار کردم! 

منم می‌گم واقعا چی در من دیدی که وقتی مشتریمو حتی یبارم ندیدم بتونم واسش معجزه کنم! البته میدونم از پسش بر میام و واقعا دوختش کاری نداره. باید به رضایت و دستمزدش فکر کنم تا انگیزه بگیرم. :) هعییییییی. 

پاشم اول برم نماز بخونم بعد یا علی بگم تا خدا چی بخواد. (الهی به امید تو نه به امید خلق روزگار.) ۱۷:۰۸ غروب ۶ دی
خوابم نمی‌بره. باتری گوشیم ۷ درصده برای همین ادامه‌ی کتاب برادران کارامازوف رو میذارم برای فردا. ولی قبل خواب دوست دارم چیزی بنویسم. مثلا درباره‌ی آرزویی که همیشه دلم می‌خواست واقعی میشد.
آرزویی که به نظرم خیلی دور و محال میاد. واسه منی که خیاطم، فعلا کاسبی درست و حسابی ندارم و واقعا توی دخل و خرجم درمونده شدم.
دلم می‌خواست ازدواج کنم. بعد چند تا بچه بیاریم. بیایم روستا بمونیم و اصلنم برنگردیم مرکز استان. دور بمونیم از مدرنیته و حواشی بیخودی که اکثر مردم درگیرشن.
ولی از اونجایی شرایط جور نشده هیچ وقت و یحتمل نمیشه، صبر باید کنم. یچیزایی که واسه خیلیا مثل آب خوردن اتفاق میوفته، واسه خیلیای دیگه آرزوعه. 
البته میدونم قرار نیست بعد ازدواج معجزه اتفاق بیوفته. ولی خب یکسری احتیاجات اولیه براورده میشه. مهم‌تر ازون شاید بتونم مادر هم بشم و بفهمم زندگی واقعا یعنی چی. خداجون یار صالح لطفا. ۱:۲۴ پنجشنبه ۶ دی
ساعت از نیمه‌شب گذشته؛ دیگر توی تلگرام چیزی نمی‌نویسم در عوض برگشته‌ام به روال وبلاگ نویسی در اینجا؛

در نهایت آدم دقیقا شبیه افکارش می‌شود. مثلا خود من از ۱۰ سالگی شیفته‌ی نویسندگی و صدالبته مفتون دنیای کتاب‌ها هستم پس پر بی‌راه نیست که همیشه حال و هوایم بدین واسطه آرام بشود. 

بخاطر فشار جسمی که عصر از سر گذراندم خیلی خسته‌ام و چیزی به ذهنم نمی‌رسد اما دلم می‌خواهد چند خطی بنویسم. مثلا درباره‌ی آرزوهای کوچک و دست‌نیافتنی‌ام. مثلا راجع به یک بغلِ عاشقانه.  بالاخره شما متأهل ها چیزی از این موضوع نمی‌فهمید. نمی‌دانم چطور بگویم اگر یک گوشه‌ی خلوت و یک بغل آرام دارید سخت خوش‌بختید. نمی‌دانم! شاید چون هیچ ذهنیتی ندارم و فقط خیالات برم داشته. بهرحال با خواستگار اخیرم هم نتوانستم ارتباط بگیرم، جدای اینکه اصلا اهل کتاب‌خواندن نبود، حتی نگاهش هم نکردم. امیدوارم عذب‌ها، بتوانند نیمه‌ی رویاهایشان را به آسانی پیدا بکنند.

دوشنبه ۳ دی ساعت ۰۱:۱۱
درست است که همچنان عذب هستم و نمی‌توانم درک کاملی از احوال مامان بودن داشته باشم ولی یک چیزهایی راجع بهش حالی‌ام می‌شود. البته نه بخودی خود بلکه تمام این چیزها را از بدو تولدم از مامانم یاد گرفته ام.  مثلا می‌دانم برای مامان هیچ فرقی نمی‌کند چند ساله باشی، وقتی حالت خراب باشد کنارت می‌ماند و همراهت غصه می‌خورد و درد می‌کشد، حتی شاید بیشتر از خودت.

مثلا همین امروز عصر کلی برنامه ریزی کرده بودیم برویم مطب دندان پزشکی، ولی خب بی‌خبر حالم بد شد و کل دل و روده‌ام از جوارحم زد بیرون. این مواقع از همیشه بیشتر عاشق خانواده ام می‌شوم. عشق خودشان را بارها ثابت کرده اند. تمامِ این عشق را مدیون مامان‌ هستیم.

الان که دارم این چیزها را می‌نویسم حالم بهتر شده است.

با اینکه دلم مجلدهای "شرح شوق" را میخواهد ولی چون گران است و وسعم در حال حاضر نمیرسد، کتاب شرح دیوان حافظ خطیب رهبر را با تخفیف ۲۰ درصدی از ایران کتاب سفارش دادم. حالا باید منتظر بمانم تا برسد بدستم و تا آن‌موقع حتما بی‌تاب شده‌ام، کتاب خوبی است. کلا این چنین کتاب‌ها، احساس کافی بودن را درونم تقویت می کنند.
۰۰:۲۳ سوم دی ماه

آخرین روز پاییزی است. شهر ما نه برگ‌های درختانش زرد شده، نه برف می‌بارد؛ و نه اینکه جز گرد و غبار چیز دیگری از آسمان برایمان نازل شده است. فی‌الحال هوای پای کوه سرد است و دلم لک زده برای یک‌هفته آسمان ابری و باران. که تمام دلتنگی هایم را بروبد و بشوید با خودش ببرد توی زمین. خواهرکم بعد از چند روز برگشت خانه‌ی دیگرمان و احساس می‌کنم خیلی تنها شده‌ام. ۱۶:۳۱ 


مهمان‌های مامان هم بالاخره آمدند و رفتند. خدا یارشان باشد ولی حتی به صورت پسر هم نگاه نکردم. ای کاش بالاخره کسی توی زندگی‌ام پیدا بشود که بگویم خودش است و با دیدن حس خوب پیدا کنم. ۲۰:۱۲